چنانكه می‌دانیم امام شافعی (رح) از نامدارترین علمای مسلمان و یكی از امامان چهارگانه‌ی اهل سنّت و جماعت است؛ كُردان نیز كه از همان دهه‌ی دوم پیدایش دین اسلام به بركت تلاش‌های دین‌گسترانه‌ی مجاهدان پرشور صدر اسلام، با نور قرآن آشنا شدند و تدریجاً در صف مشتاقان آن درآمدند، به واسطه‌ی حضور امام شافعی در بغداد نزدیک به کردستان، با افكار و آرای او آشنا شدند و از ابتدای قرن سوم به این سو، بخش فقهی دینداری خویش را با اندیشه‌ها و اجتهادات او موزون كردند و از آن زمان تاكنون، نام شافعی زینت‌بخشِ مراسم و مناسك اكثریت كردان بوده و كمتر زن و مرد كُردی می‌توان یافت كه شافعی در مجلس عقدشان غایب بوده باشد! در حجره‌های (مدارس دینی) كردستان نیز هنوز هم عقل‌گرایی ابوحنیفه، وسواس پارسایانه‌ی مالكی و صلابت حنبلی نتوانسته است ماموستایان كُرد را در دلباختگی دیرین خود به خلاقیت فكری شافعی، دچار تردید و تجدیدنظر كند و استحسان همچنان در حكم تشریع است و زوج كُرد به رغم جذابیت و فریبندگی رأی رقیب، هنوز هم به محض لمس عمدی یا سهوی دست یكدیگر، وضوی خود را باطل و تجدیدكردنی می‌دانند!
  از آنجا كه درآمیختگی زندگی ما با افكار شافعی، ضرورت بررسی آرای او را دوچندان كرده است و این ضرورت برای دبیران دینی و دعوتگران مناطق شافعی‌مذهب كه در بخشی از حرفه‌ی خویش ترجمان افكار اویند، چهارچندان است، در این نوشتار به تصحیح یكی از اشعار منسوب به ایشان می‌پردازیم.
  می‌دانیم كه شافعی به رغم مهارت و استعدادی كه در ادبیات عرب داشت، علاقه‌ی چندانی به شاعری نداشت و جز برای خدمت به اخلاق و تدین شعر نمی‌گفت و حتّی شعر را دون شأن علما می‌دانست و می‌گفت:
         فلولا الشعر بالعلماء یزری    لكنت الیوم أشعر من لبید!
یعنی: اگر شاعری فروتر از شأن فقها نمی‌بود، بی‌گمان من از لبید بن ربیعه شاعرتر بودم! باری، دلربایی و اثرگذاری هنر، قویتر از آن بود كه حشمت فقیهانه را یارای مقاومت با آن باشد؛ از این رو، حتّی شافعی نیز نتوانست به سود شأن فقاهت، از جمال دلكش شعر و هنر چشم بپوشد و چنین تشخیص داد كه پاره‌ای باورهای كلامی و فقهی و نیز توصیه‌های اخلاقی و تجربه‌هایش را در قالب نافذ نظم به مخاطبانش ارائه كند؛ این اشعار را بعدها افرادی متعدّد از كتاب‌های تراجم و تاریخ، گردآوری و جداگانه تحت عنوان «دیوان الشافعی» یا «دیوان الإمام الشافعی » با شرح و توضیحات لازم منتشر كردند؛ از جمله افرادی كه به استخراج و نشر منسجم اشعار شافعی اقدام كرده‌اند، می‌توان از اینان نام برد: اسماعیل الیوسف، زهدی یكن، عبدالمنعم الخفاجی، محمد سالم البواب، محمد عفیف الزعبی، محمود بیجو، خلیل ابراهیم، سلیمان البواب، محمد عبدالرحمن عوض، محمد علی البلطجی، نعیم زرزور، یوسف محمد البقاعی، محمد عبدالرحیم و إمیل یعقوب؛ دانشمندی مصری به نام محمد ابراهیم سلیم نیز اشعار شافعی را تحت عنوان «الجوهر النفیس في شعر الإمام محمد بن إدریس» گردآوری و چاپ كرده است.
 در میان این اشعار همانگونه كه اهل فن می‌دانند طبعاً به سهو یا به عمد، مطالبی وارد شده است كه با دستگاه فكری و ارزشی شافعی سازگاری ندارد و مورد انتقاد و اعتراض پاره‌ای ناقدان بصیر قرار گرفته است؛ یكی از این اشعار، شعری است شش بیتی كه در مدح خلفای راشدین(رض) سروده است و ما اینك آن را از «دیوان الإمام الشافعی» چاپ محمد عبدالرحیم نقل می‌كنیم:
      شَهِدْتُ بأنّ اللهَ لا شیئ غیرُهُ   و أشهد أنّ البعث حقٌ و اَخلصُ
      و أنّ عُری الایمان قولٌ مبین   و فعلٌ زكی قد یزیدُ و ینقصُ
     و انّ ابابكرٍ خلیفة ربّـه    و كان ابوحفصِ عَلَی الخیر یحرِصُ
     و اُشهد ربّی اَنّ عثمان فاضلٌ   و انّ علیاً  فضله متخصّصُ
     ائمّة قوم ٍ یهتَدی بهـُداهمُ     لحی الله مَنْ إیاهم  یتنقّصُ
     فما لِغواة یشتمون سفاهة    و ما لسفیه لا یحیص و یخرصُ(1)
چنانكه ملاحظه می‌شود در این روایت كه تقریباً در همه‌ی دیوان‌های موجود شافعی و از جمله در ترجمه كُردی آن نیز آمده است(2)، امام شافعی بر خلاف فلسفه‌ی سیاسی اهل سنّت، كه خلفای راشدین را نه خلیفه خدا، بلكه جانشینان حضرت رسول(ص) می‌دانند، ابوبكر(رض) را خلیفه و جانشین پروردگار خوانده است! این در حالی است كه حتّی خود ابوبكر صدّیق نیز با صراحت و قاطعیت با چنین برداشتی از خلافت مخالفت كرده و در پاسخ كسی كه او را خلیفة الله خوانده بود، گفته است: «لست خلیفة الله ولكنّی خلیفة رسول الله»: من خلیفه‌ی خدا نیستم؛ بلكه خلیفه‌ی رسول خدایم(3). نقل است که عمر بن عبدالعزیز(رح) نیز در پاسخ فردی که وی را خلیفة الله خوانده بود، چنین گفت: « وای بر تو! بلندپروازی کردی و مقصد دوردستی را قصد کردی! مادرم مرا عمر نام نهاده است و اگر مرا با همین نام بخوانی می پذیرم؛ بزرگتر که شدم کنیه‌ام ابوحفص شد و اگر با این کنیه نیز صدایم بزنی موافقم؛ سپس مرا فرمانروا و مسئول اداره‌ی امور خویش ساختید و مرا امیرالمؤمنین نامیدید و اگر مرا با همین عنوان بخوانی، کافی است! »(4). امام نَوَوی (متوَفّای676ق)، از نامداران فقهای شافعی، نیز بر نادرستی اِطلاق خلیفه الله بر حاکم مسلمین تأکید می‌نماید و می‌گوید: «ینبغی ألّا یُقال للقائم بأمر المسلمین خلیفه الله؛ بل یقال الخلیفه وخلیفة رسول الله وأمیرالمؤمنین»؛ یعنی: نباید متصدّی اداره‌ی امور مسلمانان را خلیفة الله خواند بلکه باید او را خلیفه، خلیفه‌ی پیغمبر یا امیرالمؤمنین خواند. سپس برای تقویت نظر خویش، رأی فقهای پیشین، همچون امام بَغَوی و سپس، اقضی القُضات ماوَردی را نقل می‌کند که در الأحکام السلطانیه گفته است: «جمهور علما از اطلاق این عنوان به حاکم مسلمانان، پرهیز کرده و قائل آن را گناهکار شمرده‌اند. » (5)
 نباید پنداشت كه شافعی با آن گستردگی دانش و قوّت اندیشه‌ای كه داشت، متوجّه لزوم چنین تفکیکی نبوده است؛ خوشبختانه در روایت دیگری كه از نظر پژوهندگان دور مانده است، این شعر با محتوایی مطابق با اندیشه‌ی سیاسی اهل سنّت روایت شده است؛ صلاح‌الدین خلیل بن ایبك صَفَدی (متوفّای764ق) از تذكره‌نویسان نامدار قرن هشتم، ضمن بیان زندگینامه‌ی نورالدین علی بن جابر هاشمی‌، به مناسبتی شعر مذكور را از قول ربیع بن سلیمان مرادی(متوفای270ق) یار شافعی و راوی كتاب‌های او، با محتوایی متفاوت نقل و ضبط كرده است؛ روایت صفدی در دو مورد با بقیه فرق دارد:
1) در مصرع اول بیت اول، به جای «شیئ» واژه‌ی «ربّ» آمده است كه با ادب عبودیت سازگارتر است: « شَهِدْتُ بِأنّ اللهَ لا ربّ غیرُهُ ».
2) در مصرع اول بیت سوم نیز به جای «ربّه» نام مبارك احمد – زاده الله شرفاً – آمده و بیت، چنین است: «و اَنّ ابابكرٍ خلیفةُ احمدَ»(6).
چنانكه پیشتر نیز اشاره شد خلافت در اندیشه‌ی سیاسی اهل سنّت، نیابت از پیام‌آور خداست و نه خدا؛ همانگونه كه امام ابوالحسن ماوردی فقیه مشهور شافعی نیز در تعریف خلافت، آنرا «جانشینی پیامبر در پاسداشت دین و اداره‌ی دنیا» دانسته‌اند(7).از این رو، روایت صفدی هم به لحاظ وثاقت سند و هم از حیث سازگاری با فكر سیاسی اهل سنّت، مضبوطتر و پذیرفتنی‌تر است.


مراجع:
1) شافعی، دیوان الإمام الشافعی، ص 257، گردآوری و شرح محمد عبد الرحیم، بیروت: دار الفكر، 1420ق.
2) شافعی، دیوانی ئیمامی شافعی، ص92، وه‌رگێڕاوی مه‌لا ره‌سوولی عه‌توونی بیشاسبی بریاجی، سنندج: انتشارات كردستان، چاپی یه‌كه‌م، 1378ش.
3) محمود صبحی، دكتر احمد، نظریة الإمامة لدی الشیعة الإثنی عشریة، ص19، بیروت: دار النهضة العربیة، 1411ق.
4) ابوخلیل، الدکتور شوقی، الحضارة العربیة الإسلامیة وموجز عن الحضارات السابقة، ص 226، دمشق: دار الفکر، چاپ دوم، 1423ق.
5) نووی، الأذکار، چاپ شیخ ارناؤوط و دیگران، صص 511 و 512، دمشق و بیروت: دار ابن کثیر، چاپ پنجم، 1429ق.
6) صفدی، أعیان العصر و أعوان النصر، 3/325، تحقیق علی ابوزید و دیگران، دمشق: دار الفكر، چاپ اول، 1418ق.
7) ماوردی، الاحكام السلطانیة، ص5، قم: مكتب الاعلام الاسلامی، 1406ق.